اشعار ناب
آزاده ز بیگانه و افسرده ز خویشم
مردم همه سیر از من و من سیر ز خویشم
بر دیده ی خونبار من ای دوست چه خندی
خون گریه کند هر که ببیند دل ریشم
با خیل مصیبت زدگانی که فلک داشت
سنجید مرا روزی و دید از همه بیشم
هرگز نکشم منت نوش از فلک دون
هر چند که دانم بُکشد زحمت نیشم
با این همه آزردگی از مرگ چه ترسم؟
بگذار ز کار اوفتد این قلب پریشم
جز عشق سزاوار پرستش دگری نیست
پرسند نظاما اگر از مذهب و کیشم
نظام وفا
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: