شعری از سعدی
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است
برچسب: ،
که پنداری این شعله بر من گل است
نه دل دامن دلستان میکشد
که مهرش گریبان جان میکشد
نه خود را بر آتش بخود میزنم
که زنجیر شوق است در گردنم
مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من درفروخت
نه آن میکند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی
که عیبم کند بر تولای دوست؟
که من راضیم کشته در پای دوست
مرا بر تلف حرص دانی چراست؟
چو او هست اگر من نباشم رواست
بسوزم که یار پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوز دوست
مرا چند گویی که در خورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی به کژدم گزیده منال
یکی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت
ز کف رفته بیچارهای را لگام
نگویند کاهسته را ای غلام
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است ای پسر پند، باد
#سعدی
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: