اشعارفروغ فرخزاد
در آبی بیکران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آندم که ترا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گوئی که ترا به خواب دیدم
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را میخواند مرغی از دور
می خواند به باغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه میسوخت
ما تشنه خون شور بودیم
در زورق آبهای لرزان
بازیچهی عطر و نور بودیم
میزد، میزد، درون دریا
از دلهرهی فرو کشیدن
امواج ، امواج ناشکیبا
در طغیان بهم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریانهای بیسرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لبهام
یک لحظه تمام آسمان را
در هالهئی از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایرههای نور دیدم
گوئی که نسیم داغ دوزخ
پیچید میان گیسوانم
چون قطره ئی از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم
آنگاه ز دوردست دریا
امواج بسوی ما خزیدند
بیآنکه مرا بخویش آرند
آرام ترا فرو کشیدند
پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آبها تراشید
پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا بخویش میخواند
در غربت خود، خدای دریا
#فروغ_فرخزاد
از دفتر اسیر
برچسب: ،