رباعیات خیام
***
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده ارغوان نمیباید زیست این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست***
اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار است میخور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است***
امروز ترا دسترس فردا نیست و اندیشه فردات بجز سودا نیست ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست***
ای آمده از عالم روحانی تفت حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت می نوش ندانی ز کجا آمدهای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت***
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست بیدادگری شیوه دیرینه تست ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه تست***
ایدل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت***
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت هر کس سخنی از سر سودا گفتند ز آنروی که هست کس نمیداند گفت***
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بودهست این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که برگردن یاری بودهست***
این کوزه که آبخواره مزدوری است از دیده شاهست و دل دستوری است هر کاسه می که بر کف مخموری است از عارض مستی و لب مستوری است***
این کهنه رباط را که عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام است بزمیست که وامانده صد جمشید است قصریست که تکیهگاه صد بهرام است***
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب بجویبار و چون باد بدشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزیکه نیامدهست و روزیکه گذشت***
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دلفروز خوش است از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است***
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشمنگاری بوده است***
تا چند زنم بروی دریاها خشت بیزار شدم ز بتپرستان کنشت خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت***
ترکیب پیالهای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست چندین سر و پای نازنین از سر و دست از مهر که پیوست و به کین که شکست***
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است***
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخیز و بجام باده کن عزم درست کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست فردا همه از خاک تو برخواهد رست***
چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافت آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت***
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت***
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست با لاله رخی اگر ترا فرصت هست می نوش بخرمی که این چرخ کهن ناگاه ترا چون خاک گرداند پست***
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جام می از کف دست در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست***
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شکست انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست***
خاکی که بزیر پای هر نادانی است کف صنمی و چهرهی جانانی است هر خشت که بر کنگره ایوانی است انگشت وزیر یا سلطانی است***
دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود ورنیک نیامد این صور عیب کراست***
در پرده اسرار کسی را ره نیست زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست می خور که چنین فسانهها کوته نیست***
در خواب بدم مرا خردمندی گفت کز خواب کسی را گل شادی نشکفت کاری چکنی که با اجل باشد جفت می خور که بزیر خاک میباید خفت***
در دایرهای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت نه نهایت پیداست کس می نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست***
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت هرچند بنزد عامه این باشد زشت سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت***
دریاب که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفت می نوش ندانی از کجا آمدهای خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت***
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست دریاب که هفته دگر خاک شدهست می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست***
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز کس دگر نمیباید خواست***
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت پیش آر قدح که باده نوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت***
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است ور بر تن تو عمر لباسی چست است در خیمه تن که سایبانیست ترا هان تکیه مکن که چارمیخش سست است***
گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کاواز دهل شنیدن از دور خوش است***
گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون کف دست***
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت جامی و بتی و بربطی بر لب کشت این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت***
مهتاب بنور دامن شب بشکافت می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت خوش باش و میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت***
می خوردن و شاد بودن آیین منست فارغ بودن ز کفر و دین دین منست گفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتا دل خرم تو کابین منست***
می لعل مذابست و صراحی کان است جسم است پیاله و شرابش جان است آن جام بلورین که ز می خندان است اشکی است که خون دل درو پنهان است***
می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینست هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست***
نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است***
در هر دشتی که لالهزاری بودهست از سرخی خون شهریاری بودهست هر شاخ بنفشه کز زمین میروید خالی است که بر رخ نگاری بودهست***
هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است گرد از رخ نازنین به آزرم فشان کانهم رخ خوب نازنینی بوده است***
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است گویی ز لب فرشته خویی رسته است پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است***
یک جرعه می ز ملک کاووس به است از تخت قباد و ملکت طوس به است هر ناله که رندی به سحرگاه زند از طاعت زاهدان سالوس به است***
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ می نوش که بعد از من و تو ماه بسی از سلخ به غره آید از غره به سلخ***
آنانکه محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند ره زین شب تاریک نبردند برون گفتند فسانهای و در خواب شدند***
آن را که به صحرای علل تاختهاند بی او همه کارها بپرداختهاند امروز بهانهای در انداختهاند فردا همه آن بود که در ساختهاند***
آنها که کهن شدند و اینها که نوند هر کس بمراد خویش یک تک بدوند این کهنه جهان بکس نماند باقی رفتند و رویم دیگر آیند و روند***
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد بس داغ که او بر دل غمناک نهاد بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک در طبل زمین و حقه خاک نهاد***
آرند یکی و دیگری بربایند بر هیچ کسی راز همی نگشایند ما را ز قضا جز این قدر ننمایند پیمانه عمر ما است میپیمایند***
اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تردد خردمندانند هان تاسر رشته خرد گم نکنی کانان که مدبرند سرگردانند***
از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود***
از رنج کشیدن آدمی حر گردد قطره چو کشد حبس صدف در گردد گر مال نماند سر بماناد بجای پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد***
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد در پای اجل بسی جگرها خون شد کس نامد از آن جهان که پرسم از وی کاحوال مسافران عالم چون شد***
افسوس که نامه جوانی طی شد و آن تازه بهار زندگانی دی شد آن مرغ طرب که نام او بود شباب افسوس ندانم که کی آمد کی شد***
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نینشان خواهد بود زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود***
این عقل که در ره سعادت پوید روزی صد بار خود ترا میگوید دریاب تو این یکدم وقتت که نی آن تره که بدروند و دیگر روید***
این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد***
بر پشت من از زمانه تو میاید وز من همه کار نانکو میاید جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو گفتا چکنم خانه فرو میاید***
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشد مغرور بدانی که نخوردهست ترا تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد***
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند مگرای بدان که عاقلان نگرایند بسیار چو تو روند و بسیار آیند بربای نصیب خویش کت بربایند***
بر من قلم قضا چو بی من رانند پس نیک و بدش ز من چرا میدانند دی بی من و امروز چو دی بی من و تو فردا به چه حجتم به داور خوانند***
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد گر چشمه زمزمی و گر آب حیات آخر به دل خاک فرو خواهی شد***
تا راه قلندری نپویی نشود رخساره بخون دل نشویی نشود سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان آزاد به ترک خود نگویی نشود***
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید من در عجبم ز میفروشان کایشان به زانکه فروشند چه خواهند خرید***
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد کار من و تو چنانکه رای من و تست از موم بدست خویش هم نتوان کرد***
حیی که بقدرت سر و رو میسازد همواره هم او کار عدو میسازد گویند قرابه گر مسلمان نبود او را تو چه گویی که کدو میسازد***
در دهر چو آواز گل تازه دهند فرمای بتا که می به اندازه دهند از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند***
در دهر هر آن که نیم نانی دارد از بهر نشست آشیانی دارد نه خادم کس بود نه مخدوم کسی گو شاد بزی که خوش جهانی دارد***
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود غم خوردن بیهوده نمیدارد سود پر کن قدح می به کفم درنه زود تا باز خورم که بودنیها همه بود***
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همی شوید گرد بلبل به زبان پهلوی با گل زرد فریاد همی کند که می باید خورد***
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند فرمای که تا باده گلگون آرند تو زر نی ای غافل نادان که ترا در خاک نهند و باز بیرون آرند***
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد یا در پی نیستی و هستی گذرد می نوش که عمریکه اجل در پی اوست آن به که به خواب یا به مستی گذرد***
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد من مینگرم ز مبتدی تا استاد عجز است به دست هر که از مادر زاد***
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند از نیک و بد زمانه بگسل پیوند می در کف و زلف دلبری گیر که زود هم بگذرد و نماند این روزی چند***
گرچه غم و رنج من درازی دارد عیش و طرب تو سرفرازی دارد بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک در پرده هزار گونه بازی دارد***
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد کش نشکند و هم به زمین نسپارد گر ابر چو آب خاک را بردارد تا حشر همه خون عزیزان بارد***
گر یک نفست ز زندگانی گذرد مگذار که جز به شادمانی گذرد هشدار که سرمایه سودای جهان عمرست چنان کش گذرانی گذرد***
گویند بهشت و حورعین خواهد بود آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک چون عاقبت کار چنین خواهد بود***
گویند بهشت و حور و کوثر باشد جوی می و شیر و شهد و شکر باشد پر کن قدح باده و بر دستم نه نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد***
گویند هر آن کسان که با پرهیزند زانسان که بمیرند چنان برخیزند ما با می و معشوقه از آنیم مدام باشد که به حشرمان چنان انگیزند***
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد***
هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد***
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد بالای بنفشه در چمن خم گیرد انصاف مرا ز غنچه خوش میآید کو دامن خویشتن فراهم گیرد***
هرگز دل من ز علم محروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشد هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلومم شد که هیچ معلوم نشد***
هم دانه امید به خرمن ماند هم باغ و سرای بی تو و من ماند سیم و زر خویش از درمی تا بجوی با دوست بخور گر نه بدشمن ماند***
یاران موافق همه از دست شدند در پای اجل یکان یکان پست شدند خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند***
یک جام شراب صد دل و دین ارزد یک جرعه می مملکت چین ارزد جز باده لعل نیست در روی زمین تلخی که هزار جان شیرین ارزد***
یک قطره آب بود با دریا شد یک ذره خاک با زمین یکتا شد آمد شدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و ناپیدا شد***
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد از کوزه شکستهای دمی آبی سرد مامور کم از خودی چرا باید بود یا خدمت چون خودی چرا باید کرد***
آن لعل در آبگینه ساده بیار و آن محرم و مونس هر آزاده بیار چون میدانی که مدت عالم خاک باد است که زود بگذرد باده بیار***
از بودنی ایدوست چه داری تیمار وزفکرت بیهوده دل و جان افکار خرم بزی و جهان بشادی گذران تدبیر نه با تو کردهاند اول کار***
افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند بجا تا نربایند دگر ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر***
ایدل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نی غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور***
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر باغ طربت به سبزه آراسته گیر و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم بنشسته و بامداد برخاسته گیر***
این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار آه این چه شراب است که تا روز شمار بیخود شده و بیخبرند از همه کار***
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر بوی قدح از غذای مریم خوشتر آه سحری ز سینه خماری از ناله بوسعید و ادهم خوشتر***
در دایره سپهر ناپیدا غور جامیست که جمله را چشانند بدور نوبت چو به دور تو رسد آه مکن می نوش به خوشدلی که دور است نه جور***
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار و آن گل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بودهام مرا نیکودار***
ز آن می که حیات جاودانیست بخور سرمایه لذت جوانی است بخور سوزنده چو آتش است لیکن غم را سازنده چو آب زندگانی است بخور***
گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله رخی خندان خور بسیار مخور و رد مکن فاش مساز اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور***
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر پر باده لعل کن بلورین ساغر کاین یکدم عاریت در این گنج فنا بسیار بجوئی و نیابی دیگر***
از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده کیست تا بما گوید باز پس بر سر این دو راههی آز و نیاز تا هیچ نمانی که نمیآیی باز***
ای پیر خردمند پگهتر برخیز و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز پندش ده گو که نرم نرمک میبیز مغز سر کیقباد و چشم پرویز***
وقت سحر است خیز ای مایه ناز نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز کانها که بجایند نپایند بسی و آنها که شدند کس نمیاید باز***
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس در پیش نهاده کله کیکاووس با کله همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس***
جامی است که عقل آفرین میزندش صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش این کوزهگر دهر چنین جام لطیف میسازد و باز بر زمین میزندش***
خیام اگر ز باده مستی خوش باش با ماهرخی اگر نشستی خوش باش چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش***
در کارگه کوزهگری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش***
ایام زمانه از کسی دارد ننگ کو در غم ایام نشیند دلتنگ می خور تو در آبگینه با ناله چنگ زان پیش که آبگینه آید بر سنگ***
از جرم گل سیاه تا اوج زحل کردم همه مشکلات کلی را حل بگشادم بندهای مشکل به حیل هر بند گشاده شد بجز بند اجل***
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل از دست منه جام می و دامن گل زان پیش که ناگه شود از باد اجل پیراهن عمر ما چو پیراهن گل***
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم***
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم خورشید چراغداران و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم***
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریم کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم***
برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم***
بر مفرش خاک خفتگان میبینم در زیرزمین نهفتگان میبینم چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان میبینم***
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزهگران کوزه شویم***
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطاییست عظیم تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم***
خورشید به گل نهفت مینتوانم و اسراز زمانه گفت مینتوانم از بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت مینتوانم***
دشمن به غلط گفت من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم لیکن چو در این غم آشیان آمدهام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم***
ماییم که اصل شادی و کان غمیم سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینهی زنگ خورده و جام جمیم***
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم یا از غم رسوایی و مستی نخورم من می ز برای خوشدلی میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم***
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانم من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم***
هر یک چندی یکی برآید که منم با نعمت و با سیم و زر آید که منم چون کارک او نظام گیرد روزی ناگه اجل از کمین برآید که منم***
ای مفتی شهر ز تو پر کارتریم با این همه مستی ز تو هُشیار تریم تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟***
یک چند بکودکی باستاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم***
یک روز ز بند عالم آزاد نیم یک دمزدن از وجود خود شاد نیم شاگردی روزگار کردم بسیار در کار جهان هنوز استاد نیم***
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن فردا که نیامده ست فریاد مکن برنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن***
ای دیده اگر کور نی گور ببین وین عالم پر فتنه و پر شور ببین شاهان و سران و سروران زیر گلند روهای چو مه در دهن مور بین***
برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذران در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران***
چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان***
رفتم که در این منزل بیداد بدن در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن آن را باید به مرگ من شاد بدن کز دست اجل تواند آزاد بدن***
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره این***
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و پالوده هر خس بودن***
قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و نه این***
گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین چشم خردت باز کن از روی یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین***
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میان از نو فلکی دگر چنان ساختمی کازاده بکام دل رسیدی آسان***
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان می خواه مروق به طراز آمدگان رفتند یکان یکان فراز آمدگان کس می ندهد نشان ز بازآمدگان***
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن***
نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن کس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق و به کام آسودن***
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای بنشسته همی گفت که کوکوکوکو***
از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کو چندین سروپای نازنینان جهان میسوزد و خاک میشود دودی کو***
از تن چو برفت جان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو و آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو***
میخور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد بجان پاک من و تو در سبزه نشین و می روشن میخور کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو***
از هر چه بجر می است کوتاهی به می هم ز کف بتان خرگاهی به مستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه می ز ماه تا ماهی به***
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده در سایه گل نشین که بسیار این گل در خاک فرو ریزد و ما خاک شده***
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه***
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به در دست به از تخت فریدون صد بار خشت سر خم ز ملک کیخسرو به***
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی معذوری اگر در طلبش میکوشی باقی همه رایگان نیرزد هشدار تا عمر گرانبها بدان نفروشی***
از آمدن بهار و از رفتن دی اوراق وجود ما همی گردد طی می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم غمهای جهان چو زهر و تریاقش می***
از کوزهگری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شدهام کوزه هر خماری***
ای آنکه نتیجهی چهار و هفتی وز هفت و چهار دایم اندر تفتی می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی***
ایدل تو به اسرار معما نرسی در نکته زیرکان دانا نرسی اینجا به می لعل بهشتی می ساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی***
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی با باده لعل باش و با سیم تنی کانکس که جهان کرد فراغت دارد از سبلت چون تویی و ریش چو منی***
ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی***
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بدم که کردم این عیاشی با من بزبان حال می گفت سبو من چو تو بدم تو نیز چون من باشی***
بر شاخ امید اگر بری یافتمی هم رشته خویش را سری یافتمی تا چند ز تنگنای زندان وجود ای کاش سوی عدم دری یافتمی***
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی***
پیری دیدم به خانهی خماری گفتم نکنی ز رفتگان اخباری گفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری***
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده بیار ای ساقی***
چندان که نگاه میکنم هر سویی در باغ روانست ز کوثر جویی صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی بنشین به بهشت با بهشتی رویی***
خوش باش که پختهاند سودای تو دی فارغ شدهاند از تمنای تو دی قصه چه کنم که به تقاضای تو دی دادند قرار کار فردای تو دی***
در کارگه کوزهگری کردم رای در پایه چرخ دیدم استاد بپای میکرد دلیر کوزه را دسته و سر از کله پادشاه و از دست گدای***
در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانی در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی***
زان کوزهی می که نیست در وی ضرری پر کن قدحی بخور بمن ده دگری زان پیشتر ای صنم که در رهگذری خاک من و تو کوزهکند کوزهگری***
گر آمدنم بخود بدی نامدمی ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی به زان نبدی که اندر این دیر خراب نه آمدمی نه شدمی نه بدمی***
گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی با لاله رخی و گوشه بستانی عیشی بود آن نه حد هر سلطانی***
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی احوال فلک جمله پسندیده بدی ور عدل بدی بکارها در گردون کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی***
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهاده ای چه میپنداری***
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی برساز ترانهای و پیشآور می کافکند بخاک صد هزاران جم و کی این آمدن تیرمه و رفتن دیبرچسب: ،
امتیاز:
بازدید: