حسن دلبری
شهر من شهر جانیان رها، شهر زندانیان بی بند است
شهر دیوانگان بی زنجیر، شهر دزدان آبرومند است
هر کسی در صفوف این مسجد، سجده بر کعبۀ کسی دارد
شهر مرموز من زبانم لال، صاحب این همه خداوند است
تا به اردیبهشت بعضی ها، چشم شور مسافران نرسد
خانه های دو کوچه پایین تر، غرق در «ان یکاد» و اسفند است
خان اینجا فقط وضویش را، خون انسان تازه می خواهد
باز شکر خدا که این درویش، به همین پنج وعده خرسند است
مردم از بس به خاطر بعضی، درد را در کنایه پیچیدم
بعد از این داد می زنم این شهر، شهر دزدان آبرومند است
شاعر پاره های نان تا چند، چشم بر دست این و آن تا چند
به قلم گو بپوشد از من چشم، به ورق گو بشوید از من دست
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: