مهدی جهاندار
برف از بس که در این باد ، پریشان شد و ریخت
رفت و خود را به بیابان زد و باران شد و ریخت
شمع و پروانه یکی ، مسجد و میخانه یکی
بس که باید همه در پای تو ویران شد و ریخت
مست می آمد و آن باده که در دستش بود
آبروی دو جهان بود ، مسلمان شد و ریخت
آبروی دو جهان ، خون گلوی دو جهان
اشک های تو در آن سوی بیابان شد و ریخت
لب این رود نشست و کفِ آبی برداشت
که نگاهش به تو افتاد و پشیمان شد و ریخت
ای که نزدیک تری از رگ گردن به بهار
غنچه ات قطره ای از خون شهیدان شد و ریخت
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: