کریمی مشاور بیمه کریمی مشاور بیمه .

کریمی مشاور بیمه

داستان کوتاه آموزنده

همسرم «نواز» با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو، توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جُونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و به سوی آنها رفتم. تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشم هایش جمع شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا، دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمی خوری؟ آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست، اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو می خورم؛ ولی شما باید... آوا کمی مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنج رو بخورم، هر چی خواستم بهم می دی؟ دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گرون قیمت اصرار کنی. بابا از این جور پول ها نداره. باشه عزیزم؟ گفت: نه بابا، من هیچ چیز گرون قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانی بودم که بچه را وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت، کرده بودند. وقتی غذایش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم! همین یکشنبه!! تقاضای او همین بود. همسرم جیغ بلند زد و گفت: وحشتناکه! غیرممکنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صدای بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود می شه. گفتم: آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمی خوای؟! ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم عزیزم. چرا سعی نمی کنی احساس مارو بفهمی؟! سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشک می ریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادی تا هر چی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت. حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش. مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که مگر دیوانه شدی؟؟؟!! نه! اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده، صورتی گرد و چشم های درشت، زیبایی بیشتری پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میان بقیه شاگردها، تماشایی بود. آوا، به سوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه، پسری از یک اتومبیل پیاده شد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفی کند، گفت: دختر شما، آوا، واقعآ فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما میره، پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هِق هِق خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، «هریش» نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمی درمانی، اون تمام موهاشو از دست داده. هریش نمی خواست به مدرسه برگرده؛ آخه می ترسید که هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن، مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه هارو بده، اما حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سرجام خشک شده بودم ... شروع کردم به گریه کردن ... فرشته کوچولوی من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگی دادی. برگرفته از جلد دوم کتاب: تــو، تــــویی؟ داستانهای کوتاه و شگفت انگیز- نشر ذهن آویز



برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)